گنجور

 
حزین لاهیجی

بود تا چند در دل حسرت آن خوش بر و دوشم

هلال آسا کشد خمیازهٔ خورشید آغوشم؟

به باد دامنی از خاک بردارد شهیدان را

قیامت جلوه افتاده ست آن سرو قبا پوشم

سراسر می رود مژگان شوخش در رگ دلها

خراب هوشمندی های آن چشم قدح نوشم

شب افسانهٔ زلفش، ندارد گرچه کوتاهی

به خواب بیخودی نگذارد آن صبح بناگوشم

کند جام نگاهش باده در جام هوسناکان

سیه مست تغافلهای آن عاشق فراموشم

حزین ، از درد و صاف کفر و دین از من چه می پرسی؟

درین میخانه، خون‌مشربم، با جمله می‌جوشم