گنجور

 
حزین لاهیجی

چو موج می جدا از باده نتوان کرد پیوستش

بود میخانه زیر دست مژگان سیه مستش

چو آن کافر که اسلام آورد از بی نواییها

ره دین می رود زاهد، که دنیا نیست در دستش

گذر کرد از گلویم ناوکش چون قطرهٔ آبی

چه منّتهاست برگردن مرا از صافی شستش

به امّید نگاهی دل به دنبالش فرستادم

به تیر غمزه نامهربان، آن بی وفا خستش

چه لذت بود از قاتل حزین نیم بسمل را

که در خون می تپید و آفرین می ‎گفت بر دستش؟