گنجور

 
حزین لاهیجی

هرگل که پر از لخت جگر نیست کنارش

بر سر نتواند زدن از شرم، بهارش

از پرتو رخسار جهانسوز تو دارم

آن شعله به دل، کآتش طور است شرارش

در خورد زوالش نبود دولت دنیا

این باده نیرزد به غم و رنج خمارش

در سینهٔ من بس که شهید است تمنّا

دشتی ست که بر روی هم افتاده شکارش

از سرو تو این جلوهٔ نازی که حزین دید

پیداست که بر باد رود صبر و قرارش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
بیدل دهلوی

صبح از چه خرابات جنون‌کرد بهارش

کافاق به خمیازه گرفته‌ست خمارش

شام اینهمه سامان ‌کدورت زکجا یافت

کز زنگ نشد پاک کف آینه‌دارش

گردون به تمنای چه ‌گل می‌رود از خویش

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه