گنجور

 
حزین لاهیجی

سحاب خامه من جز در خوشاب ندارد

سفینهٔ غزلم موجهٔ سراب ندارد

ز بیقراری هجران رسد نوید وصالم

در امید بود دیده ای که خواب ندارد

ز پرده داری ابر نقاب شکوه ندارم

کتان طاقت من تاب ماهتاب ندارد

گشوده است به راه نگه چو آینه آغوش

گشاده رویی حسن تو آفتاب ندارد

کدام کار دل از برق جلوه تو برآید؟

چراغ عمرکسی اینقدر شتاب ندارد

عنان کشیده تر افغان کن ای جنون زده بلبل

کدام گل به چمن پای در رکاب ندارد؟

همین قدر ز تو باید که دیده ای به کف آری

کدام روزنه، راهی به آفتاب ندارد؟

بلند نشئه حزین ، ازکدام رطل گرانی؟

سیاه مستی کلک تو را شراب ندارد