گنجور

 
حزین لاهیجی

گریبان چاکم و جانان مرا دیوانه پندارد

حکایتهای هجران مرا افسانه پندارد

سر و کار است با شوخی مرا، کز ساده لوحیها

به دستم داغ عشق خویش را پیمانه پندارد

سرا پا بس که لبریز ویم، خود را نمی یابم

هنوزم آن بت دیر آشنا بیگانه پندارد

ستم، خنجر به کینم می کشد، مستانه می آید

نگه ساغر ز خونم می زند، میخانه پندارد

حزین ویرانه ما را به طالع نیست تعمیری

دلم را یار از خود بی خبر بتخانه پندارد