گنجور

 
حزین لاهیجی

از دلم برخاست دودی، آسمان آمد پدید

گردی از خاطر فشاندم، خاکدان آمد پدید

حرف عشق آمد به لب، شور قیامت ساز شد

داغ دل گل کرد، مهر خاوران آمد پدید

رخ نمودی، جنت موعود گردید آشکار

جلوه گر گشتی، حیات جاودان آمد پدید

خاک بی سرمایه، مجنون و خراب افتاده بود

برفشاندی دست و دل، دریا و کان آمد پدید

قد به ناز افراشتی غوغای محشر راست شد

حرفی از خود ساختی، شور جهان آمد پدید

جان رمید از الفت تن تا تو رفتی از میان

آمدی تا در کنار، آرام جان آمد پدید

یک تبسم کردی و شور جهان شد آشکار

یک اشارت کردی و صد داستان آمد پدید

برقع از رخ تا کشیدی جیب گلها چاک شد

سایه تا انداختی، سرو روان آمد پدید

درد هجران تو جان بی قراران داغ داشت

رخ نمودی، آتش صد خانمان آمد پدید

دیده میگون ساختی، میخانه ها در گرد شد

گرد مژگان ریختی، دیر مغان آمد پدید

ریخت دست غم حزین ، در دل مرا صد رنگ داغ

سینه ام را چاک زد، حشر نهان آمد پدید