گنجور

 
حزین لاهیجی

چون نخل تو از ناز گرانبار برآید

شمشاد ز جا، سرو ز رفتار برآید

دل می رود از سینه و پیکان تو باقی ست

رحم است بر آن یار که از یار برآید

شرمندهٔ عشقیم که بی چاره و تدبیر

آسان کند آن کار که دشوار برآید

از ناخن عشقم رگ جان زمزمه ساز است

بی زخمه صدا کی شود، از تار برآید؟

بگذار حزین از کف خود بادهٔ پندار

تا ساغرت از میکده سرشار برآید

 
 
 
صائب تبریزی

حرفی که ازان لعل گهربار برآید

رازی است که از مخزن اسرار برآید

تا حشر محال است که از سینه کند یاد

هر دل که به دریوزه دیدار برآید

گل بر در زندان زند از شرم زلیخا

[...]

طبیب اصفهانی

ترسم که چو جانم زتن زار برآید

از خلوت اندیشه من یار برآید

از سینه پاکان مطلب جز سخن عشق

از جیب صدف گوهر شهوار برآید

از باغ بهشتی دل غمگین نگشاید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه