گنجور

 
صائب تبریزی

حرفی که ازان لعل گهربار برآید

رازی است که از مخزن اسرار برآید

تا حشر محال است که از سینه کند یاد

هر دل که به دریوزه دیدار برآید

گل بر در زندان زند از شرم زلیخا

چون یوسف ما بر سر بازار برآید

در خلوت آیینه رخسار تو از لطف

طوطی به گرانجانی زنگار برآید

بر سیب زنخدان تو چون گرد نشیند

جانها همه با آه به یکبار برآید

از باده لعلی به سرش تاج گذارند

مستی که به میخانه ز دستار برآید

دارد خبر از درد گرفتاری بلبل

با دست تهی هر که به گلزار برآید

افسرده تر از عقل شود معرکه عشق

روزی که مرا دست ودل از کار برآید

گر سوزن عیسی شود این وادی پرخار

از دل چه خیال است مرا خار برآید

دارد به جگر داغ ز محرومی فرهاد

هر لاله که از سینه کهسار برآید

هر جا نبود اهل دلی گوش برآواز

رحم است برآن نغمه که از تار برآید

شیری که به رغبت ندهد دایه به اطفال

خون گردد واز دیده خونبار برآید

فردای قیامت رگ ابری است گهربار

هرآه که از سینه افگار برآید

در سرمه اگر غوطه دهد چرخ جهان را

صائب چه خیال است ز گفتار برآید