گنجور

 
حزین لاهیجی

آزادی ما از غم کونین کران داشت

مستی ز سبکباری ما رطل گران داشت

رسوای ازل در غم عشق تو چو صبحم

این چاک به صد بخیه نیاریم، نهان داشت

در پرده به تیر نگهم خستی و پیداست

هر پارهٔ این دل، ز خدنگ تو نشان داشت

زاهد تو چه دانی؟ ز حریفان مغان پرس

فیضی که شب جمعه و روز رمضان داشت

زین گوشه زندان به چه تدبیر برآییم؟

دل شد به دیار خود و ما را به ضمان داشت

از جام جم، افسانه مسنجید که ما را

هرکاسه که غم داد، شرابی به از آن داشت

افسرده حزین ، از چه کشی پای به دامن

در راه خرابات چه دیدی که زیان داشت؟