گنجور

 
حزین لاهیجی

آمد آن شمع شبی بر سر و، سامانم سوخت

جستم از جای چنان گرم، که دامانم سوخت

غنچهای غارت ایام به گلشن نگذاشت

غم تنهایی مرغان گلستانم سوخت

مدتی شد که ز دشت آبله پایی نگذشت

جگر از تشنگی خار بیابانم سوخت

من که در صومعه سرحلقهٔ دین دارانم

نگه کافر آن مغبچه ایمانم سوخت

نفس سوخته، در سینه نگهدار حزین

این چه افسانهٔ گرم است که مژگانم سوخت