گنجور

 
حزین لاهیجی

کامم چشید هر چه نگاهش عتاب داشت

زخمم مکید تا دم شمشیر آب داشت

یک رخنه نیست بی گل داغی به سینه ام

در خانه چشم روزن من آفتاب داشت

میزد قدم به وادی وصف رخت، مگر

کامشب به کوچه، خامهٔ ما ماهتاب داشت؟

زان پیشترکه چهره به می ارغوان کنی

داغت چو برگ لاله دلم را کباب داشت

غمگین نیم که لب نگشودی به پرسشم

این بی زبان کجا سر و برگ جواب داشت؟

حیرت هم از تحمّل دیدار عاجز است

از عارض تو، آینه چشم پر آب داشت

جان را پی نثار رخت شمع دیده ور

در آستین گریهٔ پا در رکاب داشت

تا بود فکر خال و خطی در خیال من

هر نقطه ام چو نافهٔ چین مشک ناب داشت

شد موج زن به قلزم اندیشه مطلعی

از بس که نبض خامهٔ من اضطراب داشت

در میکشی نگار من از بس حجاب داشت

پیمانه در کفش عرق آفتاب داشت

دیشب به کوی او شدم از رشک بدگمان

رنگ شکستهٔ عجبی ماهتاب داشت

زلفش به قتلم این همه بی رحم دل نبود

تا تیغ آه، جوهری از پیچ و تاب داشت

زان پیشتر که طرح شود نقش آب و گل

معمار عشق، خانهٔ ما را خراب داشت

روزی که نقش دولتم از بوریا نشست

مخمل به چشم دولت بیدار خواب داشت

مخفی نماندی از نظر نکتهسنج من

دیوان عمر اگر ورق انتخاب داشت

سردی رسیده می کند آتش طلب، حزین

سرمای زهد خشک، مرا بر شراب داشت