گنجور

 
حزین لاهیجی

از سوز ناله ام، دل جانان خبر نداشت

آن شاخ گل، ز مرغ خوش الحان خبر نداشت

بیهوده سینه بر در و بام قفس زدیم

صیاد ما ز حال اسیران خبر نداشت

بر لب گذشت اگر چه به مستی حدیث زهد

امّا، دل ز توبه پشیمان، خبر نداشت

آیینه وار اگر نتپیدم، غریب نیست

از جلوهٔ تو دیدهٔ حیران خبر نداشت

شوریده را به زیر قدم خار و گل یکی ست

سیل از بلند و پست بیابان خبر نداشت