گنجور

 
بیدل دهلوی

جرأت سؤال شرم ترا گر جواب داشت

انگشت زینهار به غربال آب داشت

خلقی ز مدعا تهی از هیچ پر شده‌ست

نه چرخ یک علامت صاد انتخاب داشت

بیرون نجست از آتش دل سعی هیچ‌کس

شور جهان چکیدن اشک کباب داشت

تا نقش ما غبار نشد برنخاستیم

کس پی نبرد صورت دیباچه خواب داشت

از پیکر خمیده‌، دل آسودگی ندید

این خانه پا ز حلقهٔ در در رکاب داشت

خاک فسرده بر سر ناموس اعتبار

گنجی‌ست در خیال که ما را خراب داشت

صبح ازل همان عدمم بوده در نظر

در پنبه‌زار نیز کتان ماهتاب داشت

یارب تبسمِ که زد این شیشه‌ها به سنگ

تا ریخت اشکم از مژه بوی گلاب داشت

زین بزم‌، سر خوش دل مأیوس می‌رویم

پیمانهٔ شکستهٔ ما هم شراب داشت

دیدیم جلوه‌ای که کس آنجا نمی‌رسد

ای حیرت آب شو که تماشا نقاب داشت

امروز با هزار کدورت مقابلیم

رفت آن صفا که آینه با ما حساب داشت

سودیم دست و ختم شد اظهار وهم و ظن

علم و عمل درین دو ورق صد کتاب داشت

این تیرگی که در ورق ما نوشته‌اند

چون سایه نسخه در بغل آفتاب داشت

دست رد از گشودن لب کرد یأس بیخت

دم نازدن دعای همه مستجاب داشت

از عرض احتیاج شکستیم رنگ شرم

آه از حیا که رنگ رخ ما حباب داشت

بیدل به قلزمی که تو غواص فطرتی

گوهر گره به رشتهٔ موج سراب داشت