گنجور

 
حزین لاهیجی

تا در چمن این سرو برازنده چمان است

چیزی که به دل نگذرد اندوه خزان است

چشمش نشد از دولت دیدار تو محروم

پیداست که آیینه ز صاحب نظران است

بی ناوک بیداد تو آسایش دل نیست

تیر تو مگر در تن عاشق رگ جان است

فریاد که از رشک به لب ناله شکستند

در قافلهٔ عشق جرس بسته زبان است

دل بسته به نیرنگ بهاران نتوان بود

تا دیده کنی باز، درین باغ خزان است

مطرب، بسرا تا بگشاید لب فیضی

آهنگ نی و چنگ، فتوح لب و جان است

ز افسردگی طبع، به دامان تر ما

زاهد چه زنی طعنه؟ خرابات مغان است

افسانهٔ دنیا نتوانیم شنیدن

آری، اثر حرف سبک، خواب گران است

مغرور به این طاعت و طامات چرایی؟

در مذهب ما توبه شکستن به از آن است

بستان قدح و دفتر ایام فرو شوی

زنهار میندیش که ماه رمضان است

از دیده محجوب سحرخیز چه دیدی؟

سودی که تو پنداشته ای عین زیان است

دور دگر ای ساقی سرمست بپیمای

شوق گنهم با می دیرینه همان است

شایدکه ز فیض تو دماغی برسانیم

مفتاح سعادت به کف فیض رسان است

دیرینه شد و تازه بود رشحهٔ کلکم

چندان که کهنسال شود باده، جوان است

امروزمسلم به نی خامه من شد

این بیشه که میدان هژبران جهان است

دوشم به نوای سحری مرغ شب آهنگ

برگوش زد این نغمه که آسایش جان است

کز غازه عذار گل و گلزار بیارای

تا ابر بهار قلمت ژاله فشان است

لب را به ثناگستری شاه، نوابخش

کاین مایده از غیب تو را دست و دهان است

سلطان جهان، رهبر دین، هادی مهدی

کز جان به رهش چشم جهانی نگران است

ای پرده نشین دل و جان، در ره شوقت

این مطلع فرخنده مرا ورد زبان است