گنجور

 
هاتف اصفهانی

صبوری کردم و بستم نظر از ماه سیمایی

که دارد چون من بیتاب هر سو ناشکیبایی

به حسرت زین گلستان با صد افغان رفتم و بردم

به دل داغ فراق لاله‌رویی سرو بالایی

به ناکامی دو روز دیگر از کوی تو خواهم شد

به چشم لطف بین سوی من امروزی و فردایی

به کام دل چو با اغیار می نوشی به یاد آور

ز ناکامی از خون جگر پیمانه پیمایی

به جان از تنگنای شهر بند عقل آمد دل

جنونی از خدا می‌خواهم و دامان صحرایی

به پای سرو و گل در باغ هاتف نالد و گرید

به یاد قامت رعنایی و رخسار زیبایی