گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
سید حسن غزنوی

امام عالم و برهان دین لسان الحق

توئی که خامه ز مدح تو مشکبار شود

گمان مبر که ز صدر تو خادم داعی

همی به جای دگر جز باضطرار شود

بدان خدای که در کارگاه قدرت او

خزان کهنه به تدریج نوبهار شود

فتاده خون به رحم یار دلستان گردد

فکنده آب صدف در شاهوار شود

که روزگار باغراضم از تو دور انداخت

و گر بگویم ترسم که روزگار شود

عزیز دولت و دین باد تا مگر دانی

که هر چه هست چو بسیار گشت خوار شود

ز بس اقامت خورشید زرد روی رود

قیاس چون سفری کرد لعل کار شود؟

سپید پوش شود ماه وقت استقبال

در اجتماع ز زحمت سیاه سار شود

چرا عزیز و گرامی بود به اول ماه

از آنکه آخر مه یک دو شب شکار شود

نهال تا که بود بر درخت شاخ بود

چو شد جدا ز درختان میوه دار شود

در آفتاب اگر بیشتر نگاه کنند

روا بود که نظر بر دو دیده بار شود

چو بحر علمی و غواص چون شود به تو بحر

برای چونین درهای آبدار شود

چو در نیافت اگر بیشتر مقام کند

چو اهل دریا باشد که زرد و زار شود

تو آفتابی و سیاره محترق گردد

چو پیش خدمت آن شاه تاجدار شود

دل از جدائی در حال وصل می ترسد

به وصل گاه جدائی امیدوار شود

اگر خدای بخواهد عروس دولت تو

زطبع جلوه گرم خوب چون نگار شود

منم که باز همایون آشیان توام

وفای باز به پرواز آشکار شود

همیشه تا که به بستان درخت شاخ زند

چو شاخهاش گران گشت بردبار شود

درخت عمر تو سر سبز باد چندانی

که چار شاخش در عاقبت هزار شود

پناه خلق به خلق فراخ دست تو باد

که همچو خلق همی خلق تنگ بار شود