گنجور

 
سید حسن غزنوی

چو جانم گرامی همی داشتی

سرم را به گردون برافراشتی

ز روی بزرگی چه واجب کند

بیفکندن آن را که برداشتی

چه کردم نگوئی کزینسان مرا

میان جهان خوار بگذاشتی

تو تا کردی از مهر من دل تهی

دلم را ز حسرت بینباشتی

بگفتار بد خواه بی سنگ من

ز من روی یکباره برگاشتی

نبودی به دل آگه از راز من

در و غم همه راست پنداشتی

رخم را بزر آب کردی رقم

پس آنگه چو آیینه بنگاشتی

تو تا زادی از مادر پاک تن

همه تخم آزادگی کاشتی

چرا بازگشتی ز آیین خویش

چرا بر رخم چشم نگماشتی

نخواهمت هرگز مگر نیکوئی

از آن پس که بد خواهم انگاشتی

مبیناد چشم حسن هیچ روز

که با دشمنانت بود آشتی