گنجور

 
سید حسن غزنوی

هر آینه که دگر بایدم گزیدن یار

چو یار من ز من و مهر من شود بیزار

چه غم خورم ز پی او که غم نخورد مرا

ز چند گونه توان بر دلی نهادن بار

اگر چه نرگس چشمست و گرچه مشکین زلف

به قد چو سرو و برخ مه ولی به پنج و چهار

چو برگرفت دل از من چرا روم بر او

نه من نیابم یار ار دگر گزیند یار

دگر گزینم و یکسو نشینم از ره او

تن عزیز و دل خویشتن ندارم خوار

شکسته عهدا چندین جفا به من منما

که مهرت اندک گشت و جفای تو بسیار

مرا نگارا با تو زبان خلاف دل است

خلاف گفتار آید مرا همی کردار

دلم همیشه هوای تو جوید ای بت روی

وگرچه دیگر گوید زبان من گفتار

گمان مبر که دل از مهر تو بگردانم

به نیک و بد صنما هیچ روی هیچ شمار

اگر وفا کنی ای ماه روی دارم چشم

وگرنه باری از من وفا تو چشم مدار