گنجور

 
سید حسن غزنوی

منت خدای را که با اقبال پادشاه

ایمن شد از محاق و کسوف آفتاب و ماه

منت خدای را که شکفت و چمید باز

هم گلبن سعادت و هم سرو بارگاه

منت خدای را که زمانه گرفت باز

آن آفتاب مملکت و سایه اله

منت خدای را که به صنع لطیف داشت

روی نکوی منتخب از چشم بد نگاه

بس چشم شور و روی ترش بود منتظر

تا چشمشان سفید شد و رویشان سیاه

باری بر اوج ماه نبیند کسی سها

باری به جای سرو نبیند کسی گیاه

تاج خواص بر سردولت رسید باز

تا هر فضول کج ننهد گوشه کلاه

آیینه ای که عکس بزرگی نمود گشت

روشن چنانکه تیره نگردد به هیچ آه

اکنون چه محنت است بیا ای ولی بگو

حالا چه حاجت است بیا ای عدو به خواه

بازنده گشت و موج زد و قصد اوج کرد

ابر سخا و بحر عطا و سپهر جاه

خورشید مملکت حسن احمد آنکه ساخت

در سایه سعادت او ملک و دین پناه

ای آنکه چون فرشته بوی بی گناه و پاک

تب را چگونه خوانم کفارت گناه

بر تیغ آبدار زند زنگ وقت وقت

در پیش آفتاب رود سایه گاه گاه

باز آمدی چو باز سفید از گریز جای

باز آمدی چو شیر سیه در شکارگاه

جور فلک برون برو عدل ملک در آر

جان ولی فزون کن و جان عدو بکاه

من بنده را که هست ز هر علم حاصلی

رهبر توئی رها مکن اندر میان راه

جز تربیت چه باید گل در میان خار

جز تصفیت چه بیند زر در میان کاه