گنجور

 
سید حسن غزنوی

هرگز بود که باز ببینم لقای شاه

شکرانه در دو دیده کشم خاک پای شاه

هرگز بود که بر من سرگشته غریب

چون روی شاه خوب شود باز رای شاه

هرگز بود که باز چو بلبل نوازم

بر گلبن مدیح به بستان سرای شاه

هرگز بود که بر سر من سایه افکند

پر کلاه بخت بفرهمای شاه

هرگز بود که باز بخندد گل دلم

در نوبهار بزم ز ابر سخای شاه

گاهی چو سایه روی نهم بر زمین ملک

گاهی چو ذره رقص کنم در هوای شاه

فخر ملوک و تاج سلاطین که چرخ گفت

بر تخت دولت است کلاه و قبای شاه

سیارگان ز چرخ برافتند چون شهاب

پای ار برون نهند ز خط وفای شاه

گوی زمین چو قبه خورشید زر شود

گر ذره برو فتد از کیمیای شاه

شاها بکعبه رفتم دانی چرا از آنک

گفتند خانه ایست معظم چو جای شاه

لبیکها به نام مبارک زدم چنانک

کانجا همی رسید بگردون صدای شاه

موقف نبود جز ره صدر رفیع ملک

زمزم نبود جز ره بحر عطای شاه

در مروه جز مروت خسرو نیافتم

واندر صفا ندیدم الا صفای شاه

بگشاد کارها حجر اسود و سزد

کامد به رنگ رایت عالم گشای شاه

گفتم که خویشتن را قربان کنم خرد

گفت ای ضعیف تن تو نشائی فدای شاه

امروز سرکشان همه سرها نهاده اند

تا جان فدا کنند برای بقای شاه

در خانه خدای و به بالین مصطفی

گفتم دعای ملک و نمودم ولای شاه

و اکنون عزیمت سفر قدس کرده ام

هم کرده دان به دولت بی منتهای شاه

پذیرفتم از خدا که بهر لحظه شاه را

خواهم مزید دولت و عمر از خدای شاه

بر خاک هر یکی ز بزرگان انبیاء

یک حاجت بزرگ بخواهم برای شاه

گر بر فلک چو عیسی بر بایدم شدن

هم بر شوم به جان و بجویم رضای شاه

منت خدای را که گرفتم همه جهان

باری بپرس کز چه ز مدح و ثنای شاه

و این قلعه فلک را هم حلقه کرده ام

در عهده ام که فتح کنم از دعای شاه

چندانکه ملک راند بر قصر آسمان

خورشید تاجور که نزیبد گدای شاه

بادا مرصع از گهر اختران سعد

چتر سپید پیکر خورشیدسای شاه