گنجور

 
سید حسن غزنوی

آرامش و رامش همگان را بدر ماست

بخشایش و بخشش ره جد و پدر ماست

گر در سهریم از جهت خلق سزد آن

کین خفتن فتنه ز فراوان سهر ماست

ما را دل اگر هست قوی نیست عجب زانک

خوش خوئی و شیرین سخنی گل شکر ماست

خورشید زند تیغ و شود منکسف از ماه

آری چه عجب ماه بشکل سپر ماست

در خواب نبینند سلاطین زمانه

آن مال که عشر صله مختصر ماست

سیم و زر عالم همه دادیم بخلقان

زانجا که سخاهای کف با خطر ماست

وقتست کنون کز مه و خورشید ببخشم

کان راست چو سیم ما و ین همچو زر ماست

المنة لله که ز بس رادی و مردی

ما در دل ملکیم و عدو در جگر ماست

بی رحمتی گر بود اندر همه عالم

هم رحمت ما داند کان بیخبر ماست

زان نام بزرگ ما بهرام شه آمد

کاندر کف بهرام حسام ظفر ماست

یا رب به رعیت تو به ارزانی مان دار

کاسایش ایشان ز مبارک نظر ماست