گنجور

 
فلکی شروانی

سودا زده فراق یارم

بازیچه دست روزگارم

ناچیده گلی ز گلبن وصل

صد گونه نهاده هجر خارم

بی آنکه شراب وصل خوردم

از شربت هجر در خمارم

اندیشه دل نمی گذارد

یک لحظه مرا که دم برآرم

ای دل سره می کنی چنین کن

مگذار مرا که سر بخارم

نتوانم گفت کز غم دل

ایام چگونه می گذارم

از بهر خدای را نگوئی

ای دل که ز دست تو چه دارم؟

یکباره سیاه گشت روزم

یکباره تباه گشت کارم!

این جامه صبر چند پوشم؟

وین تخم امید چند کارم؟

کارم همه انتظار و صبر است

من کشته صبر و انتظارم

دل دارم و رفت دلنوازم

غم دارم و نیست غمگسارم

عید آمد و شد جدا ز من یار

عیدم چه بود چو نیست یارم

ای آنکه ز بیم خشم نامت

گفتن به زبان همی نیارم

با این همه کز پی تو گریم

حقا که هنوز شرمسارم

هر شب ز فراق تو نگارا

رخساره به خون همی نگارم

راز دل من اگر نه تو

آگاه ز ناله های زارم

جز نقش خیال تو نجویم

بر هر چه دو دیده برگمارم

دریاب ز بهر روز فردا

امروز مرا که سخت زارم

مگذار مرا به قهر زیراک

بنواخت به لطف شهریارم

خاقان بزرگ شاه شروان

کز دولت او امیدوارم

بوالهیجا فخر دین منوچهر

کز خدمت اوست افتخارم

شاهی که فلک عدوش را گفت

می باش که با تو کار دارم

گفت آیت فتح رایتش را

کای از همه عالم اختیارم

گوید فلکش که خنجر توست

آن شعله که من ورا شرارم

چون هست به شکل نعل اسبت

گشتست هلال گوشوارم

از دولت توست عز و نازم

وز خدمت توست کار و بارم

خصم تو ز عجز خویش گوید

شاها بپذیر زینهارم

ای تیغ زنی که گفت گردون

با دشمن توست گیر و دارم

آنی تو که مملکت تو را گفت

از تو مکناد کردگارم

ای آن که به ملک مستقیمی

بنگر سخنان مستعارم

عید آمد و نوبهار خرم

ای مدح تو عید و نوبهارم

تو دل به طرب سپار تا من

در گفتن مدح جان سپارم

می نوش تو تا به دست خاطر

در پای تو در نظم بارم

ز اول که سخن به نظم کردم

کم بود به شاعری عارم

زآموزش و وز قبولت امسال

بنگر که چه بر سخن سوارم

هر سال ز فر دولت تو

در گفتن مدح به ز پارم

شیریست سخن که دایم او را

خواهم که به نام خود درآرم

گر دل دهدم قبول این شعر

این شیر سخن شود شکارم

تا چرخ بدل کند که تا حشر

بر خلق زمانه کامکارم

چندان برباش تا بگوید

کز بعد من اوست یادگارم