گنجور

 
مجد همگر

سفینه ای به من آورد صدر دریا دل

بدان غرض که ز کلکم شود سواد پذیر

گشادم و ز سوادش کتابتی دیدم

چو عقد لولو منثور و سمط در نثیر

همه به صفحه کافور مشق کرده به مشک

همه چو برگ سمن عجم بر زده ز عبیر

نهاده سلسله ها از سواد بر نقره

کشیده گردن روز سپید در زنجیر

شبش چو روز نمود آنچه داشت اندر دل

ولیک روزش چون شب نهفت راز ضمیر

الف برای فتوت ستاده بر هم دست

چو مرد مجرم تائب بمانده در تشویر

حروف منحنیه جمله در رکوع و سجود

چو در هیاکل رهبان چو در صوامع پیر

یکایک ارچه در اشکال مختلف بودند

بدند متفق اندر ثنای صدر کبیر

ستوده صاحب عادل ظهیر دولت و دین

نصیر ملک که بادش خدای یار و نصیر