گنجور

 
مجد همگر

افتخار جهان ظهیر الدین

ای جهان را به جان تو سوگند

ای که در مهد عهد نادیده ست

دیده آسمان چو تو فرزند

دور آئینه گون سپهر ترا

نانموده چو آینه مانند

دفع عین الکمال قدر ترا

چرخ و سیاره مجمرند و سپند

قدمت باد با خضر همراه

نفست با مسیح خویشاوند

دم پاکت به معجزی که توراست

رسم بیماری از جهان برکند

خلق تو حقگذار و خلق نواز

فضل توشه پسند و شهرپسند

چون نپرسی زماجرای رهی

که چه دید از جفا و خصمش چند

ناگزیرم بود که شرح دهم

حال جسم ضعیف و حال نژند

تیر قصد آنچنان زدند مرا

که به جان و دلم رسید گزند

زآنچه بستند بر بروت رهی

شهر پر شد ز طنز و سبلت خند

جگرم را نه آن طپش دادند

که علاجش کنی به سرکه و قند

در مزاج دلم نه آن خلل است

که شفی یاب گردد از ریوند

غبنم این خود نه بس که می بینم

از جفای جهان بد پیوند

خرکناس در جل اطلس

رخش رستم به زیر پشم آکند

چون کبوتر نشسته ام قانع

به هوای دیار خود خرسند

چون ازین آشیان کنم پرواز

که مرا مهر خانه بال بکند

خاصه از خاک پارس کاندر وی

آب طوقم شد و هوا پابند

پند دل می دهم به دوری لیک

چکنم دل نمی پذیرد پند

قصه یک حاجتم روا گردان

که شدستم عظیم حاجتمند

عرضه کن حال دردناک مرا

پیش رای شهی و تخت بلند

گو مکن ضایعم که دور فلک

ناورد چون منی دگر به کمند

گر توان کرد کار من بگذار

ورنه مردانه همتی دربند