گنجور

 
مجد همگر

ای خسروی که فتنه نشان آب تیغ تو

روی زمانه را ز غبار فتن بشست

بر طرف باغ کام لب جوی آرزو

شادابتر ز بخت تو یک سرو بن نرست

خاصیتی که طبع مرا هست در وفا

دلجویئی نمود که معهود عهد تست

در دفع فتنه ایکه قضا زان کرانه کرد

حزم تو پیش رفت و میان را ببست چست

گر بسته بد دری به مواسات برگشاد

گر خسته بد دلی به مراعات بازجست

صیت تو سایر است خصوص از مدیح من

از مکه تا به خلخ و از مصر تا به بست

گر گشت تب معارض عرضت خدای داد

توفیق خیر و بوی شفا ساعت نخست

نیرنگ نقش جود نباشد به تب تباه

بنیاد ذات خیر نگردد به رنج سست

بدرود باد هر که نباشدت نیکخواه

رنجور باد آنکه نخواهدت تن درست