گنجور

 
مجد همگر

نه وصل تو می دهد پناهم

نه برخیزد غمت ز راهم

هر روز تو در جفا فزائی

هر لحظه من از غمت بکاهم

گرماه بدم کنون چو مورم

ور کوه بدم کنون چو کاهم

از آتش سینه در گدازم

وز آب دو دیده در شنا هم

آئینه چرخ زنگ گیرد

هر نیم شبی ز دود آهم

گه شعله آه اتشینم

روشن دارد شب سیاهم

گه روز سپید تیره گردد

از دود و نفیر صبحگاهم

کام از تو نجویم از که جویم

داد از تو نخواهم از که خواهم

جز دعوی دوستی چه کردم

خود نیست مگر جز این گناهم