گنجور

 
مجد همگر

گر شبی بر لب شیرین تو فرمان بدهم

جان شیرین به سرت کز بن دندان بدهم

گر شود آب حیات لب تو روزی من

چه زیان باشد اگر هر به دمی جان بدهم

گر دهان تر کنم از چشمه نوش تو شبی

گوشمال خضر و چشمه حیوان بدهم

گر سر زلف چو ثعبان تو دردست آرم

طیره معجزه موسی عمران بدهم

گر شب از تنگ دهان تو بدزدم شکری

از لبت کام دل خسته حیران بدهم

گر به شب دزدی وصل تو بگیرند مرا

نیم جانی که مرا هست به تاوان بدهم

گر مرا وصل تو منشور سعادت بدهد

بر جهان از مدد وصل تو فرمان بدهم

گفته بودی که به بوسی بخرم جانت را

گر بر آن قولی تا دل به گروگان بدهم

جان ندارد محلی پیش لب شیرینت

خوشتر از جان چه توان بود که تا آن بدهم

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode