گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من عاشق آن رخ چو ماهم

گو زار مکش که بی گناهم

تاراج غمت شدم که فتنه

زد در شب گیسوی تو راهم

از شعله بسی گریخت پشمم

هم داد ازین نمد کلاهم

در زیستنم نماند امید

ور ماند ترا حیات خواهم

بر من نفسی بخند تا بوک

صبحی دمد از شب سیاهم

پخته نشدم ز عشق هر چند

جان سوخته شد ز دود آهم

گفتی که «گهی نداشت خسرو

آن صبر که بود چند گاهم »

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مجد همگر

نه وصل تو می دهد پناهم

نه برخیزد غمت ز راهم

هر روز تو در جفا فزائی

هر لحظه من از غمت بکاهم

گرماه بدم کنون چو مورم

[...]

ناصر بخارایی

فریاد ز چشم روسیاهم

صد آه ز گریه و ز آهم

هر شب ز غم فراق چون شمع

تا چند بسوزم و بکاهم

از گریه هزار آب شستم

[...]

شاه نعمت‌الله ولی

نه فقر بماند و غنا هم

نه حکم فنا و نه بقا هم

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه