گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من عاشق آن رخ چو ماهم

گو زار مکش که بی گناهم

تاراج غمت شدم که فتنه

زد در شب گیسوی تو راهم

از شعله بسی گریخت پشمم

هم داد ازین نمد کلاهم

در زیستنم نماند امید

ور ماند ترا حیات خواهم

بر من نفسی بخند تا بوک

صبحی دمد از شب سیاهم

پخته نشدم ز عشق هر چند

جان سوخته شد ز دود آهم

گفتی که «گهی نداشت خسرو

آن صبر که بود چند گاهم »