گنجور

 
مجد همگر

نیست روزی که مرا از تو جفائی نرسد

وز غمت بر دل من تازه بلائی نرسد

نگذرد بر من دلسوخته روزی به غلط

که در آن روز مرا تازه جفائی نرسد

این زمان عیسی ایام توئی بهره چرا

دل بیمار مرا از تو دوائی نرسد

اگر از سنگدلی کوه شدی از چه سبب

برسر کوی توام هوئی و هائی نرسد

بر سر کوی تو جان دادم و دانم به یقین

کز سر کوی توام بهره وفائی نرسد

تاج خوبانی و این سر که تو داری صنما

تاج وصل تو به هر بی سر وپائی نرسد

به زر و زور بدیدم که بیابم وصلت

که چنان گنج به هر کیسه گشائی نرسد

گر سر من ببرد خنجر عشق تو رواست

کآنکه از سر کند اندیشه به جائی نرسد

از قلم کم نتوان بود نبینی که قلم

تا نبرند سرش را به بقائی نرسد