گنجور

 
مجد همگر

گر یاد رنگ رویت در بوستان برآید

بس نعره های بلبل کز گلستان برآید

تا جلوه تو بیند طاووس وار هر صبح

باز سپید مشرق از آشیان برآید

رویت به طنز هر شب چون بر قمر بخندد

احسنت ماه و پروین از آسمان برآید

روزی اگر خرامان آئی ز خانه بیرون

بس نازنین خانه کزخان و مان برآید

گر همچنین بماند روی پریوش تو

المستغاث و فریاد از انس و جان برآید

گر شاهدی خطت بینند بر بناگوش

واحسرتای عاشق از هر کران برآید

گفتی به عرض بوسی روزی بر آرمت جان

فارغ نشین که بی آن خود رایگان برآید

طرفه بود که سنبل بر یاسمن بروید

نادر بود بنفشه کز ارغوان برآید

با آنکه عمرها شد تا از لب و دهانت

کامیم بر نیامد ترسم که جان برآید

من با تو برنیایم وین خودمحال باشد

ممکن بود که با مه کار کتان برآید؟

با اینچنین فصاحت در دولت جمالت

نبود عجب که نامم تا جاودان برآید

گویا سخن نیوشید خاقانی آنکه گفته ست

عشق تو چون درآید صور از جهان برآید

باد ار برد به تبریز این شعر همچو آتش

از خاک او ز خجلت آب روان برآید