گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مجد همگر

نهادم از بن هر موی برکشد فریاد

ز دوستان که ز من‌شان همی نیاید یاد

خروش برکشم از دل چو کبک در دم باز

بنالم از همه رگها چو چنگ در ره باد

اگر زمانه چنین بدنهاد شد با من

کجا شدند مرا دوستان نیک نهاد

بلی نهادِ زمانه چو بد شود ز قضا

زمانه رنگ شود هر که از زمانه بزاد

در این زمانهٔ خودکام از که جویم کام

در این کشاکش بیداد از که خواهم داد

فلک به کینه احرار تا کمر دربست

بجز کمان نکشید و بجز کمین نگشاد

عزای مشتری و خور چنان حزینم کرد

که لحن زهره نگرداندم دگر دلشاد

خروش کوس شهانم چو یاوری ننمود

صریر چرخ زمانم کجا رسد فریاد!

چو بر قبول سلاطین نبود بنیادی

مرا قبول شیاطین کجا نهد بنیاد

دلا مجوی سلامت ز آشیان وجود

که بر ندامت و حسرت نهاده‌اندش لاد

کسی که خاک تو بسرشت بی عنان سرشت

هر آنکه اصل تو بنهاد بی بلا ننهاد

دراین زمان که خرد را نماند هیچ مجال

در این مکان که هنر را نماند هیچ ملاد

اگر نماند جهان خواجه جهان مانده‌ست

وگر بمرد ملک قطب ملک باقی باد

خدایگان وزیران شرق شمس‌الدین

که هست خاک درش غیرت کلاه قباد

به کف کریم و به چهره بهی به سیرت خوب

به تن حلیم و به دل صابر و به شیمت راد

عروس ملک جهان شد بر او چنان عاشق

که تا به حشر نبیند رخ دگر داماد

به گرد عالم ملک آمد آن بنان و قلم

که قصر ملک به تاییدش استوار اِستاد

اگر تو نیستی آن نایب نبی به حق

به سعی تو نشدی خانه هدی آباد

به عهد تو نشدی ملت از خلل خالی

به بذل تو نشدی امت از زلل آزاد

لطیفه‌ای ز حساب جمل مراست چنان

کز این دو لفظ برآید صد و دو با هفتاد

ز لفظ صاحب دیوان همین برآید عقد

در این تساوی انصاف بنده باید داد

مراست حق دعائی بر اهل این دولت

چو فر صاحب مغفور بر رهی افتاد

ز کلک چون صدف و از بنان همچو خلج

چه دُر که صاحب ماضی به بنده نَفْرستاد

ربیع بختا در بوستان دولت تو

مرا بهار و دی آزاد یافت چون شمشاد

نه حاجتیم به پیوند ساغر نوشین

نه رغبتیم به دلبند کشور نوشاد

ز من حکایت پارین مپرس و آن اکرام

ز من شکایت امسال بین و این بیداد

چنان بُدم ز تَوَفّر که کس چو بنده نبود

چنان شدم ز تحیر که کس چو بنده مباد

ز خاک پارس ز لال چنین سخن مطلب

که ناید آب ز سندان و روغن از پولاد

لقای گلبن خوشبوی را مجوی از خار

نوای بلبل خوشگوی را مجوی از خاد

متاع کرج نخیزد ز رشته تُنُکت

قماش هند نخیزد ز تربت بغداد

عمارت کف فرهاد ناید از شیرین

عبارت لب شیرین نیاید از فرهاد

به چشم رحم نگه کن مرا ز روی کرم

که روی جاه ترا زخمِ چشمِ بد مرساد