گنجور

 
مجد همگر

تا لعل تو از تنگ شکر بار نگیرد

دل از غم آن لعل شکر بار نگیرد

در جام لبان چاشنی از قند فکندی

تا لعل لبت تلخی گفتار نگیرد

من بر سمن و سنبل تو زار نگردم

گر سنبل تو طرف سمنزار نگیرد

از آتش دل گرد رخت راه ببندم

تا گرد گلستان رخت خار نگیرد

از دیدن تو زاهد صد ساله شگفت است

گر خرقه نیندازد و زنار نگیرد

من گریم و گوئی به اشارت که مریزاشک

تا دشمنت از چشم و دل اقرار نگیرد

گر لعل در آن لولو شهوار نگیری

روی از مژه ام لولو شهوار نگیرد

من دل به هوای لب و دندان تو دادم

مانا که بدین جرمم دادار نگیرد

تا دل نشود عاشق هستی نپذیرد

تا زر نشود خالص مقدار نگیرد

روزی دو سه دستی به طرب با تو برآرم

گر پای دلم در گل تیمار نگیرد

انکار مدار از من ار انکار نداری

تا لوح دلت صورت انکار نگیرد

از یار کم آزار خود آزار چه گیری

کز یار کم آزار کس آزار نگیرد

برق نفس گرم من آفاق گرفته ست

وندر دل تو شوخ ستمکار نگیرد

آهم عجب ار در دل خارا ننشیند

سوزم عجب ار در در و دیوار نگیرد

خود بر دل تو مهر به مسمار که بندد

کآن سنگ سیاه است که مسمار نگیرد

گر فاش شود راز جفاهای تو بر من

کس را هوس یار دگربار نگیرد

زینسان که تو در یاری من راه سپردی

زین پس به جهان هیچ کسی یار نگیرد

زر رخ و دردانه غلطان سر شکم

نقدیست که در پیش تو بازار نگیرد

آهم همه دودیست که بر کس ننشیند

اشکم همه آبیست که بر کار نگیرد

زین پس نکنم گریه ننالم نزنم آه

تا آینه روی تو زنگار نگیرد

گفتی که دلت را به نصیحت ادبی کن

تا کار سر زلف مرا خوار نگیرد

یا در خم این زلف چو زنجیر نپیچد

یا جای در این طره طرار نگیرد

یا پای به خود دارد و خاموش نشیند

یا دست بر این زلف زره دار نگیرد

در عرض یکی تار کزآن زلف کم آید

صد قافله از تبت و تاتار نگیرد

او زنگی مست است سبکبار و سرانداز

خون صد از آن دل به یکی تار نگیرد

ای دوست بنه عذر دلم کز همه روئی

کس نکته بر آن سوخته زار نگیرد

گر دل سر زلف تو یکی بار گرفته ست

گوید که دلت از دل من بار نگیرد

کو شیفته رای است و به زنجیر گرفتار

تا خرده بر آن شیفته بسیار نگیرد

زنهار مخور با دل من کز همه جرمی

کس را به گنه سخت چو زنهار نگیرد

این شعر چو زر نقد روان است وزین روی

از مجد کسی صره دینار نگیرد

بس پیرهن کاغذی از دست پوشم

گر دست تو زو کاغذ اشعار نگیرد

من صاحب دیوان شوم ار صاحب دیوان

از نسبت همنامی من عار نگیرد

آن خواجه که بی واسطه منت خوانش

چرخ از مه و خور قرصه ادرار نگیرد

آن شمس که بی رهبری رایت رایش

خور مملکت گنبد دوار نگیرد

بی رقعه پروانه او منشی گردون

در کف و بنان خامه و طومار نگیرد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode