گنجور

 
حاجب شیرازی

دلم چو صعوه به زلف تو آشیان دارد

که آشیانه سیمرغ زیر، ران دارد

امید دانه خالت به دام زلف کشید

خوش است دام که این دانه در میان دارد

دهان تنگ تو چون غنچه هر زمان بشکفت

به عارضت گل و مل رنگ و بو از آن دارد

کسی حقیقت حسن تو را نکرد انکار

یکی یقین نبود دیگری گمان دارد

گذشت مژه ات از، ابروان و چشمت گفت

خوش آنکه زخمی از این تیر و آن کمان دارد

به درگه تو، کرا، دست و لب رسد حاشا

که آسمان سر خدمت در آستان دارد

شکفته شد گل و مغز جهان معطر شد

ز شوق بلبل دل ناله و فغان دارد

ببین به دولت اردیبهشت و وضع بهشت

کجا بهشت چنین لاله ارغوان دارد

گلی به سایه نیلوفر است، یا که رخت

همه ز طره شبرنگ سایه بان دارد

ز صلح گشت دی از راستی خجسته بهار

کز اعتدال جهان باده بوی جان دارد

به نظم و نثر تو «حاجب » هر آنکه خورده گرفت

سر عناد و عداوت به یک جهان دارد