گنجور

 
حاجب شیرازی

خورشید اگر زانکه به سیمای تو ماند

از چیست به پیش تو تجلی نتواند؟

گر سرو، به پیش قدت از پا ننشیند

دیگر، به لب جوی کس او را ننشاند

دل خون شد و از دیده فرو ریخت بدامان

دلبر دل اگر خواست ستاند چه ستاند؟

جان طایر قدس است پرد، در حرم قدس

صیاد ار از قفس تن بپراند

تابوت مرا بر سر راهش بگذارید

تا بو که به من دامن نازی بفشاند

ای صبح سعادت بدم از مشرق امید

تا ظلمت غم در همه آفاق نماند

آمد بسرم باز نگیرید عزایش

مرکب بگذارید به نعشم بدواند

کی رشته پیمان تو جانا گسلانم

گر، زانکه اجل رشته عمرم گسلاند

در میکده عشق طلب نشئه جاوید

کاین باده خمار آرد و این عیش نماند

این خودسری از چیست فلک را که ز دامان

بذر طرب امروز، به عالم نفشاند

بر «حاجب » این انجمن امروز خدایا

چشم بد، و بدخواه زیانی نرساند