گنجور

 
حاجب شیرازی

چند بباید زدن از داد، داد

دادرس آمد که دهد داد، داد

دکمه علمی که طبیعت گشود

بر همه شاگرد و تو شد اوستاد

کس نشناسد دل آزاده را

تا نبود با دل آزاد و راد

عشق تو شد باعث رسوائیم

زانکه مرا طشت ز بام اوفتاد

تا که شد آئینه تو آفتاب

بر، مه و انجم همه منت نهاد

هفت ابت شبه و همالی ندید

چار، امت مثل و نظیری نزاد

تا بسر خاک نهادی قدیم

گفت فلک بر بزمین خیر باد

نیست سری کز تو نشد سر فراز

نیست دلی کز تو نشد پاک شاد

فخر فقیران به تو و فقر تست

فقر کیان بود گر، از کیقباد

مهره در این نرد ز ششدر بجست

بس به غلط داد حریفم گشاد

ملک سلیمان ز چه بر باد رفت

باد برد هرچه بیاورد باد

صلح بنائیست که معمار چرخ

ریخت ورا رنگ و بنائی نهاد

گشت چو نظم تو منظم جهان

رفت ز قانون تو قانون ز، یاد

پور، به «حاجب » به جم و کی رسد

زاده در، یافت گهر در کناد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode