گنجور

 
حاجب شیرازی

صبح مؤذن چو کرد وصف تو بر بام، داد

باده روشن بزن، تا به شب از بامداد

گیتی فرتوت شد باز، به عهدت جوان

از سر پیر و جوان سایه تو کم مباد

ای که بود عقل کل طفل دبستان تو

علم ز شاگردیت بر همه شد اوستاد

صورت بر دالعجوز گر، به جهانی بتاخت

گرم شود روزگار، مرد رسد بر مراد

درگه پیرمغان کعبه آمال شد

که خشت او در قدم به عدل بنا نهاد

صلح ز حب و وداد با همه کرد اتحاد

جنگ چه جانها که داد ز ظلم و عدوان بباد

تا علم علم و عدل صلح برافراخت شد

محنت و زحمت چنان وحشت و دهشت ز، یاد

تا دو، زبان و قلم کرد رقم نام دوست

بر دهن مدعی مهر خموشی نهاد

از می وحدت بنوش جامی و جم نو به طبع

خسرو پرویز را یاد کن از نوش یاد

خامه «حاجب » نوشت این غزل جان فزا

داد فصاحت به دهر طبع خداداد، داد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode