گنجور

 
حاجب شیرازی

عصر شیخوخیت افضل باشد از عهد شباب

تا، به خم چندی نماند صاف کی گردد شراب

ای که چون کف الخضیبت کف بود رنگین ز خون

چون ز خون دختر رز نبودت کفها خضاب

از گدایان در میخانه یاری می طلب

تا دهندت تخت کاووس افسر افراسیاب

از مناجات تو زاهد در خرابات مغان

این خراباتیست کاباد است در وی هر خراب

پشت لب چون پر طوطی عارضت منقار کبک

لب چنان خون کبوتر زلف چون پر غراب

موی مشکین را نقاب روی رنگین کرده ای

دیده ایم ابر سیه گردد حجاب آفتاب

مدعی از دور، ناحق، خودنمائی می کند

آب بنماید بلی در دیده کج بین سراب

روز و شب خورشید و مه از شرم نور عارضت

این توارث بالضمام و آن توارث باالجواب

بر زمین بخرام ای شمس حقیقت کاسمان

گوید از رشک و حسد یالیتنی کنت تراب

نیستی در عین هستی هستی اندر نیستی

انه امر عظیم هذه شیئی عجاب

نامه ای چون صبح صادق هست «حاجب » را، به شب

خامه اندر وی دوان چونانکه اندر جو شهاب