نور خدا نمایدت آینهٔ مجردی
از در ما در آ اگر طالب عشق سرمدی
باده بده که دوزخ ار نام گناه ما برد
آب زند بر آتشش معجزهٔ محمدی
شعبده باز می کنی هر دم و نیست این روا
قال رسول ربنا ما انا قط من ددی
گر تو بدین جمال و فر، سوی چمن کنی گذر
سوسن و سرو و گل به تو جمله شوند مقتدی
مرغ دل تو حافظا بستهٔ دام آرزوست
ای متعلق خجل دم مزن از مجردی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
میخواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
ای که غریب آتشی در دل و جان ما زدی
آتش دل مقیم شد تو به سفر چرا شدی
آتش تو مقیم شد با دل من ندیم شد
آتش خویش را بگو کآب حیات آمدی
چاشنی خیال تو میبدرد دل مرا
[...]
ایکه هنوز با خودی دم مزن از مجردی
ناز بسیطی و زنی لاف زنور سرمدی
ماند بجا چو سوزنش سلسله بست زآهنش
روح که در فلک همی دم زند از مجردی
آینه بودی از ازل مظهر عشق لم یزل
[...]
الا اگر، می ام دهی بده ز خُمّ احمدی
نه خُمّ کیقباد و جم از آن می محمّدی
که مست مست سازدم چه مست مست سرمدی
رهاندم ز هستی و کشاندم به بیخودی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.