گنجور

 
حافظ

نوش کن جامِ شرابِ یک منی

تا بِدان بیخِ غم از دل برکَنی

دل گشاده دار چون جامِ شراب

سر گرفته چند چون خُمّ دَنی

چون ز جام بی‌خودی رطلی کشی

کم زنی از خویشتن لاف منی

سنگسان شو در قدم نی همچو آب

جمله رنگ‌آمیزی و تَردامنی

دل به می دربند تا مردانه‌وار

گردن سالوس و تقوا بشکنی

خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر

خویشتن در پای معشوق افکنی

 
 
 
غزل شمارهٔ ۴۷۸ به خوانش فریدون فرح‌اندوز
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل شمارهٔ ۴۷۸ به خوانش فاطمه زندی
همهٔ خوانش‌هاautorenew
غزل شمارهٔ ۴۷۸ به خوانش افسر آریا
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
رودکی

من سخن گویم، تو کانایی کنی

هر زمانی دست بر دستی زنی

انوری

دوستا گر دوستی گر دشمنی

جان شیرین و جهان روشنی

در سر کار تو کردم دین و دل

انده جانست وان در می‌زنی

برنیارم سر گرم در سرزنش

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بر سر ما آمد ابر بهمنی

همچو سلطان بر سپاه ارمنی

شد به چشم من سیه گیتی ز برف

گرچه زاید از سپیدی روشنی

گر سپید آمد سیه کاری برف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه