گنجور

 
غالب دهلوی

درد ناسازست و درمان نیز هم

دهر بی پروا و یزدان نیز هم

اجر ایمان سود دانش گو مده

آن که دانش داد و ایمان نیز هم

شه ز بزمم گر براند غم کراست؟

فارغم از ننگ حرمان نیز هم

طاعتم می نگذرد اندر خمار

نیست باقی ذوق عصیان نیز هم

عشق و آن گه استعارات دروغ

ای دژم زخم و نمکدان نیز هم

من که هر دم بی اجل میرم همی

می توانم زیست بی جان نیز هم

رفته است از دل نشاط بزم و باغ

وان هوای ابر و باران نیز هم

خامشی تنها نه جان را می گزد

این نواهای پریشان نیز هم

آن که پندارند حافظ بوده است

غالب آشفته بود آن نیز هم