گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

بربسته دست جور فلک پای اگر مرا

از چوب خشک ساخته پای دگر مرا

دارم بسی سپاس از این درد پای خویش

کازاد کرده از همه گون درد سر مرا

مانند آسمانم کز جای خویشتن

امکان پویه نیست بجای دگر مرا

نی همچو آفتاب که هر روز دور چرخ

از خاوران کشاند تا باختر مرا

منت ز چرخ سفله نخواهم کشید اگر

بندد ز کهکشان بمیان بر کمر مرا

دانم که باز گیرد اگر بالمثل، دهد

از ماه طوق سیم و زخور تاج زر مرا

گر تن ز پا فتاد، خداوند را سپاس

کز پا نیوفتاده دل هوشور مرا

پایم زدرد خسته ولی صد هزار شکر

برپاست عقل و دانش و فضل و هنر مرا

زی خوان ناکسان ننهم پای، اگر چه نیست

جز اشک چشم و لخت جگر ماحضر مرا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصرخسرو

آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا

گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا

در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم

صفرا همی برآید از انده به سر مرا

گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد

[...]

انوری

ای کرده در جهان غم عشقت سمر مرا

وی کرده دست عشق تو زیر و زبر مرا

از پای تا به سر همه عشقت شدم چنانک

در زیر پای عشق تو گم گشت سر مرا

گر بی‌تو خواب و خورد نباشد مرا رواست

[...]

امیرخسرو دهلوی

دیوانه کرد زلف تو در یک نظر مرا

فریاد ازان دو سلسله مشک تر مرا

سنگین دل تو سخت تر از سنگ مرمر است

کوه غم است بر دل ازان سنگ، مر مرا

دی غمزه تو کرد اشارت به سوی لب

[...]

حسین خوارزمی

ای سوخته ز آتش عشقت جگر مرا

وی برده درد عشق تو از خود بدر مرا

عشق تو چون قضای ازل خواهدم بکشت

معلوم شد ز عالم غیب این قدر مرا

عمرم گذشت و از تو خبر هم نیافتم

[...]

صوفی محمد هروی

آن چشم نرگس به سر آن پسر مرا

چون لاله ساخت غرقه به خون جگر مرا

نیک و بدی چو هست به تقدیر چون کنم

زاهد رسید هم زقضا این قدر مرا

دردی است در دلم که مداوا لبان اوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه