گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

این کیست چنین ستاده سرمست

مست از می و جام باده در دست

مانند تو مه بر آسمان نیست

باور نکنم که در زمین هست

بنشین که خروس صبح برخاست

بر خیز که ماه چرخ بنشست

چون لعل لب تو خون ما ریخت

یکبوسه بده برای خون بست

همسایه ز حال ما خبر شد

از بسکه زدیم دست بر دست

مستانه در آمد از درم باز

نوشید می و پیاله بشکست

در خانه دل بجز تو کس نیست

این خانه از آن تواست دربست

منظور توئی که از همه خلق

بگسست حبیب و با تو پیوست