گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

در سلسله عشق که بگسیختنی نیست

غیر از دل سودا زده آویختنی نیست

در سایه زلف تو نهد دام بلا را

هر فتنه که از چشم تو انگیختنی نیست

ما سر بکف خویش نهادیم درین کوی

از بخت سیه تیغ تو آهیختنی نیست

مردانه گوارا و بجان نوش کن ایدل

این جام بلا را که ز کف ریختنی نیست

خاکستر ما و تو گر افتیم بدوزخ

ایشیخ پس از سوختن آمیختنی نیست

سختم عجب آید که بود سختترش بند

هر بنده که از قید تو بگریختنی نیست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode