گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

در این خرمن گدائی خوشه چینم

گدایان دگر دائم بکینم

فزون رفت از شب و روزم چهل سال

که پا بند اندر این شک و یقینم

بدین درگه ز پستی وز بلندی

ندانم کاسمانم یا زمینم

نمیدانم ز نور یا ظلامم

نمیدانم زکفرم یا ز دینم

بدان سویم که میل خواجه باشد

نمیدانم در آنم یا در اینم

وطن بنموده خوکی در سرایم

هجوم آورده شیری بر عرینم

ستاده دیوی اندر آستانم

فتاده ماری اندر آستینم

نمیدانم سلیمان یا هریمن

شد از از روز ازل نقش نگینم

ز آدم زاده ام، مانند آدم

همیشه در فغان و در حنینم

بغیر از ربنا انا ظلمنا

نباشد نغمه قلب حزینم

یکی روباه حیلت گر ز جادو

فتاده روز و شب در پوستینم