گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

ایکه کشتی ز انتظار مرا

آمدی وقت احتضار مرا

توگلی، گل ز خار ناچار است

گرد خود گیرهم چو خار مرا

اختیاری به کار خویشم بود

برد عشقت ز اختیار مرا

تا تو کردی کنار، موج سرشک

شد چو دریاری بی کنار مرا

بوسه ای خون بهام بخش از لب

که دو چشم تو کشت زار مرا

تو چو من صد شکار خواهی کرد

نشود چون توئی شکار مرا