گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

میرود اندیشه عشق تو چون جان در تنم

ای عجب ای جان جان یا من توئی یا تو منم

روزنی افتاده از بام تو اندر کاخ من

مینمائی گاهگاهی مهر چهر از روزنم

چون فروبندی شود تاریک روزم همچو شب

چون گشائی تیره شب گردد چو روز روشنم

ای سحاب رحمت آبی ده بکشت مزرعم

یا بسوز از شعله برقی گیاه و خرمنم

دشمنی دور از تو دارد با همه نزدیکیم

یا توئی یا من که بیرون نیست زین دو دشنم

نی ز روی خوب تو هرگز نیاید دشمنی

دشمن من نیست جز من، دشمن من خود منم

یا چو دیوان بند نه، یا چون ملایک بال ده

ای سلیمان چاره ای فرما، که من اهریمنم

سخت تر شد زاهنم دل چون توئی داود وقت

نرم تر از موم کن با دست قدرت آهنم