گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

این خواجه گر رهد ز غم و حسرت اجل

شاید که نام خود بنهد حضرت اجل

بر دست خواجگی بنشسته که ناگهان

مرگش ز در درآید و گوید که العجل

گفت آن ستوده شاه، که دنیا پرست مرد

چون پیر شد، جوان شودش حرص با امل

نیکو سرود ای بفدای سخنش جان

چون بی ثمر درخت بود علم بی عمل

چندانکه خواجه کشت و درو دو برید و دوخت

آخر بگو چه برد از این رنج، ماحصل

بیهوده خواجه میفکند خویش را برنج

هرگز فزون و کم نشود قسمت ازل

هرچت ز دست رفت بدل میتوان گرفت

عمر است گوهریکه نباشد ورا بدل

بر لوح حکمت ازلی بر نوشته اند

تالایزال هر چه برآید زلم یزل

 
 
 
سوزنی سمرقندی

آمد به صدر خویش چو خورشید در حمل

خورشید اهل بیت نبی سید اجل

شادند خلق و رسم بشادیست خلق را

هر موسمی که آید خورشید زی حمل

خورشید چرخ فضل و شرف افتخار دین

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سوزنی سمرقندی
انوری

ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل

وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل

ای بی‌بدل چو جان بدلی نیست بر توام

بر بی‌بدل چه‌گونه گزیند کسی بدل

گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن

[...]

حمیدالدین بلخی

ای آفتاب طلعت تو مشتری محل

امروز مر تراست در آفاق عقد و حل

که بسترت ز آتش و گه چادرت ز آب

گه خازنت زمین و گهی مادرت جبل

روی تو روز تیره من کرد پر ز نور

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حمیدالدین بلخی
ادیب صابر

آمد ز حوت چشمه خورشید در حمل

بنگر که در حمل چه عجایب کند عمل

از برف سرد سبزه خرم دهد عوض

وز بانگ زاغ نغمه بلبل کند بدل

گویند بلبلان بدل مطربان سرود

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

در جستن رضای تو عمری بقدر وسع

بردم بکار هر چه توانستم از حیل

مقدور آدمی دل و تن باشد و زبان

کردم برای خدمت تو هر سه مبتدل

تن خدمت تو کرد و زبان مدحت تو گفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه