گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

این خواجه گر رهد ز غم و حسرت اجل

شاید که نام خود بنهد حضرت اجل

بر دست خواجگی بنشسته که ناگهان

مرگش ز در درآید و گوید که العجل

گفت آن ستوده شاه، که دنیا پرست مرد

چون پیر شد، جوان شودش حرص با امل

نیکو سرود ای بفدای سخنش جان

چون بی ثمر درخت بود علم بی عمل

چندانکه خواجه کشت و درو دو برید و دوخت

آخر بگو چه برد از این رنج، ماحصل

بیهوده خواجه میفکند خویش را برنج

هرگز فزون و کم نشود قسمت ازل

هرچت ز دست رفت بدل میتوان گرفت

عمر است گوهریکه نباشد ورا بدل

بر لوح حکمت ازلی بر نوشته اند

تالایزال هر چه برآید زلم یزل