گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

گفتمش هندوی زلفت، گفت طراری کند

گفتمش جادوی چشمت گفت عیاری کند

گفتمش لعل تو خواهد کرد کام دل روا؟

باز گفت آری کند لیکن بدشواری کند

گفتمش بیمار عشقت را چو جان آمد بلب

گفت لعل جانفزای من پرستاری کند

گفتمش هندوی سرمستت بود دائم خراب

گفت مخمور است و گاهی نیز خماری کند

گفتم آن طوق معنبر چیست بر گردن ترا؟

گفت تسبیح است و گاهی نیز زناری کند

گفتم آن ترک قدح نوشت بود پیوسته مست

گفت در مستی نگاهش کار هشیاری کند

گفتمش آخر کند درد دل ما را دوا

لعل خندانش تبسم کرد و گفت آری کند

گفتم آن شیخ مزور در چه تدبیر است، گفت

گاه صید خانگی گه صید بازاری کند