گنجور

 
میرزا حبیب خراسانی

من در این صحرا نهادم پا که نخجیرم کنند

در خم زلف بتی گردن بزنجیرم کنند

سخت ویرانه شدم، از خویش بیگانه شدم

از کرم هنگام آن آمد که تعمیرم کنند

من که لوح ساده‌ام هر نقش را آماده‌ام

دست نقاشان قدرت تا چه تصویرم کنند

آیه حقم ولی نایل برحمت یا عذاب

خود ندانم تا که دانایان چه تفسیرم کنند

من نحاس تیره و قلب و سیاه خیره‌ام

کیمیا کاران مگر تبدیل و تغییرم کنند

خاک گشتم خاک و دارم چشم از اهل نظر

کز نگاه لطف و رحمت باز اکسیرم کنند

گر ز من خشنود باشد خاطر پیر مغان

نیست باکی شیخ و زاهد هر چه تکفیرم کنند