زاهدی از صومعه بیزار شد
نیمه شبان بر در خمار شد
جام می از شاهد مستان گرفت
مست شد و بر سر بازار شد
رشته تسبیح فتادش ز دست
دام دلش حلقه زنار شد
از تن و سر خرفه و دستار را
کرد بیک سوی و سبکبار شد
سر چو بپای خم می بر نهاد
فارغ از اندیشه دستار شد